توی سلول انفرادی آینه یا هیچچیزی شبیه به آینه پیدا نمیشود. آدم آینه را جزو ضروریات زندگی نمیداند٬ فکر میکند حالا اگر نباشد هم مشکل خاصی ایجاد نمیشود. ولی تصویر آدم از خودش٬ از صورت و قیافه و بدنش٬ زودتر از چیزی که فکر میکنیم محو و زائل میشود. شاید روزهای اول کمبودش زیاد احساس نشود ولی کمکم برایت سوال میشود که بعد فلان روز در زندان چه شکلی شدهام؟ و این سوال تبدیل میشود به یک خوره. در نبود آینه٬ همهچیز واگذار میشود به لامسه و تخیل. قبل از بازداشت یک ماهی بود ابرو برنداشته بودم٬ پس میتوانستم حدس بزنم که حالا بعد از چهلپنجاه روز ابروهایم نامرتب شده و حسابی زشت شدهام. دست میکشیدم به ابروهایم و تیزیهای ریز میان و زیر و بالای دو ابرویم را لمس میکردم. عادت ابرو کندن از همانجا در من ماند. به پشت لبم دست میکشیدم٬ کمی زبر شده بود. نوک انگشتهایم در دو سه جای صورتم به جوشهای ریزی برمیخورد که سر درآورده بودند. هوا گرم بود و خبری از کرم نبود٬ فقط صابون گلنار. پوستم از فرط خشکی انگار برای صورتم تنگ شده بود٬ فکر میکردم پس در مجموع صورتم نباید در وضع خوبی باشد. موهایم آن موقع خیلی بلند و پرپشت بود٬ بعد از شستنشان با شامپو تخممرغی٬ موها در هم گره میخوردند و شانه نمیشدند. وقتهایی که بیکار بودم موکت کف سلول را تمیز میکردم و موها و پرزها را جمع میکردم. کلی مو جمع میشد و فکر میکردم پس وضع موهایم هم جالب نیست. در روز بیش از ۱۵ دقیقه هواخوری خبری از هوای تازه نبود٬ با خودم میگفتم پس لابد رنگم هم پریده و شبیه مریضها شدهام. مجموعا تصویر زشتی از آدم در ذهنش ترسیم میشود. حتی ترسناک. و بعد از ایجاد همین تصویر٬ شهوت آدم برای پیداکردن چیزی که بتواند خودش را توش ببیند حتی بیشتر از قبل میشود. اولین چیزی که به ذهن من رسید قاشق بود. قاشق را میگرفتم روبهروی صورتم و سعی میکردم در سمت مقعر و محدباش خودم را ببینم. ولی قاشقهای بازداشتگاه جرمگرفته و خراشیده و کهنه بودند و جز سایهای کاملا محو٬ که بسته به طرف قاشق٬ فرو رفته یا بیرون زده بود چیزی نمیشد درونشان دید. بعد از قاشقها متوجه شیر دستشویی شدم. شیر هم زنگزده و جرمگرفته بود. جورابم را کفی کردم و چند بار سابیدمش. زیاد افاقه نکرد٬ ولی تصویر محو و البته دراز و معوج و خیارمانندی از صورتم را میتوانستم روی درازای شیر ببینم. صورتم را که نزدیک میبردم تصویر محو کشیدهتر و دفرمهتر میشد و فایده نداشت. یکبار که برای ملاقات رفتیم بیرون٬ به یک ساختمان دیگر در سمت دیگری از شهر٬ فکر کردم حالا توی ماشین وقتی چشمبند را بردارند هم شهر و آدمها را میبینم٬ هم خودم را توی آینه راننده. ولی گوشهای از ماشین نشاندندم که به آینهی وسط ماشین راهی نداشتم. شیشههای ماشین کثیف و بالا بود٬ پس از آینههای کنار هم خبری نبود. مواجهه با پدرومادرم برایم ترسناک شده بود٬ چون نمیدانستم با این قیافه و چادری که سرم کردهاند چه شکلی شدهام٬ فقط میدانستم زشتم٬ و نمیخواستم آنها بهخاطر قیافهام فکر کنند در وضع بدی هستم. ولی چارهای نبود و هیچ راهی برای بهترکردن وضع نداشتم.
روزی که آزاد شدم و نشستم روی صندلی عقب ماشین آقای خ.٬ آینه وسط در تیررس چشمم بود. نمیدانم چرا ولی دیگر اصلا برای دیدن خودم بیقرار نبودم. حتی بدم میآمد با آن زشتیای که میدانستم انتظارم را میکشد مواجه شوم. دلم میخواست عقب بیندازمش. ولی بعد از حدود ده دقیقه نگاهم به آینه افتاد و خودم را دیدم. آن موقع چشمهایم هنوز ضعیف نشده بودند و تصویر خیلی واضح بود: رنگ صورتم برخلاف تصورم پریده نبود٬ زرد بود. ابروهایم بیش از چیزی که فکر میکردم کلفت و نامرتب شده بودند. پلکهایم پف کرده بودند و چشمهایم ریز و عجیب شده بودند. دماغم بزرگتر از همیشه به نظر میرسید. لبهایم هم تقریبا به سفیدی میزد. پوست صورتم٬ روی گونهها٬ انگار سوخته بود٬ به قرمز میزد. جوشهایی که اینجا و آنجا سردرآورده بودند هم کمکی به ماجرا نمیکردند. مجموعا شبیه کوچنشینهای مغول شده بودم. گمان کنم اغراق نیست اگر بگویم که از مواجهه با خودم شوکه شدم. یکی دو ساعت بعد از اینکه رسیدیم خانه رفتم آرایشگاه.
من مدت کوتاهی در انفرادی بودم٬ ولی تصور میکنم آدمهایی که بیش از حد مشخصی در انفرادی باشند و نتوانند خودشان را ببینند کمکم یادشان میرود چه شکلیاند. چشمدوختن آدم به خودش و به بدنش خیلی قدرت و خیلی اثر دارد٬ بخش قابلتوجهی از تصور آدم از خودش٬ و تبعاْ شخصیتاش را میسازد. بارها شنیده بودم که انفرادی درازمدت٬ در کنار بازجوییهای تحقیرآمیز٬ شکست و زوال شخصیت زندانی را تسریع میکند. من نبود آینه را هم به این دو عنصر اضافه میکنم.
سالها پیش چند هفته شمال آلمان بودم. شهری کوچک و بندری. روزها میرفتیم برای بازرسی یک بارج لولهگذار و تست کردن ادواتش. کار که تمام شد با قطار آمدم برلین. گفتم چند روزی استراحت کنم قبل از برگشتن. از ایربیاندبی اتاقی اجاره کردم برای چهار روز. در محلهی نویکلن. چمدانی پر از رخت چرک داشتم. از ایستگاه مترو تا خانهی میزبانم ۱۰ دقیقه پیاده راه بود. مردی بنام دیوید. کمی طول کشید تا شمال و جنوبم را پیدا کنم و بعد راه افتادم.
روی زنگ آپارتمان اسم میزبانم نوشته نشده بود و عوضش اسمی بود که بنظرم ایرانی آمد. زنگ زدم دیوید در را باز کرد. کفشهایم را در آوردم. آپارتمان کوچکی بود که در مستقیم به هال کوچکش باز میشد. دوچرخهاش را کنار در گذاشته بود. توی هال یک مبل کوچک ال داشت که انگار بعنوان تختخواب ازش استفاده میکرد. ترسیدم که احتمالاً این مبل را برای خوابیدن من در نظر گرفته. اما به داخل اتاق خواب هدایتم کرد که اتاق خوب و بزرگی بود با دو پنجرهی قدی. مشابه عکسش. با یک تخت دونفره، یک جارختی و یک میزتحریر، تعدادی گلدان و چند تا کتاب نمایشی که مرتب روی رف چیده بود.
توضیح داد که خودش توی هال می خوابد و اتاق برای من است. خیالم راحت شد. البته خب هر بار که می خواستم از آشپزخانه استفاده کنم بایستی از جلوی دیوید رد میشدم که کمی سخت بود. ازش در مورد اسم ایرانی روی زنگش پرسیدم؛ گمانم ترابی. گفت دوستپسر سابقش است و اینجا بود که فهمیدم گی است. البته اگر هوشیارتر بودم از علائم دیگری هم میشد این را فهمید، مثلاً از جور بهخصوصی که گیها حرف میزنند. گویا با ترابی جدایی خونآلودی داشتند و من هم تسلایش دادم و گفتم خودم هم اخیراً جدا شدهام و بهش گفتم تحمل کند و زود میگذرد. گویا تا همین الآن هم ترابی بدش نمیآید که برگردد اما دیوید پس میزند. یا حداقل اینطور به من گفت. ترابی هم ایرانی نبود، گویا افغان بود. با این حساب حدس زدم آن تخت دونفرهای که قرار بود مال من باشد تختخواب سابق دیوید و ترابی بوده.
دیوید ادامه داد که خودش کاملاً از ماجرا عبور کرده. از ترابی. الآن زندگی و عشق و حالش را میکند و کاملاً راضیست. شروع کرده از «آزادیاش» لذت ببرد. بدیهی بود که مثل سگ منتظر بازگشت ترابیست و این ترابی نیست که موس موس میکند که برگردد بلکه خواست نهانی دیوید است؛ وگرنه چرا به من، منی که ۵ دقیقه هم از آشناییمان نمیگذشت چنین جزئیاتی را گفته؟ به من چه که ورزش میکند؟ (البته بازوهای ورزیدهای داشت.) به من چه کار میکند و آخر هفتهها میرود کلاب؟ بعد هم گفت این اتاق را موقتی اجاره میدهد چون از وقتی ترابی رفته از پس اجارهخانه برنمیآید. حتی این را هم نمیخواستم بدانم. ترسیده بودم که سرِ درد و دلش باز شود و ترسم هم کمی بابت این بود که خود دیوید هم آلمانی نبود، بلکه اسپانیایی بود، نسبتاً خونگرم و بعید نبود که احساس کند من هم ایرانیام و خونگرم و بعد چطور می خواستم از این اشتباه درش بیاورم؟
خودش توی خانه سیگار میکشید و لذا به من هم اجازه داد. جوری عنوان که کرد رسم خانه اینطوری نیست اما انگار چون هنوز در اواخر دورهی سوگواریاش بسر میبرد، بابت جدایی از ترابی، برای تمدد اعصاب سیگار توی خانه را مجاز کرده بود. البته ترجیحم این بود هیچ کداممان اجازه نداشته باشیم. چون تا ولو شدم روی تخت، از زیر در بوی دود سیگار آمد و صدای آهنگش هم بلندتر از چیزی بود که مناسب است. از یوتیوب آهنگی الکترونیک گذاشته بود. متاسفانه دیوید توی خانه کار میکرد. به هوای بررسی آشپزخانه به اجبار از هال رد شدم. کمی بیشتر حرف زدیم. گفت آهنگ سالومون است. من هم از خودم گفتم. گفتم بازرس بیمهام و برای کار آمدهام آلمان و گفتم در مسیر برگشت چند روزی هم برلین بمانم و هیچ برنامهی خاصی هم ندارم؛ ولگردی، پیادهروی، شاید یک موزه. گفتم در کنارش مینویسم. بلاگرم و یک رمان نوشتهام. همین که دیوید اینقدر از زندگیام دور بود باعث شد که جراتش را داشته باشم و این را بگویم. البته برایش چیز عجیبی نبود. چون برلین پر است از آدمهای علاف و گمگشته و کسانی که دوست دارند هنرمند باشند اما نیستند. ولی با زیست در محیطی متشکل از هممسلکانشان زندگی را راحتتر و شدنیتر میکنند. علیالخصوص در همان محلهی بهخصوص و محلهی کناریاش، کرویتزبرگ، که شده پاتوق هنرمندان، شبههنرمندان و هیپسترها.
دیوید هم فریلنس کار آیتی میکرد. اولش شک کردم ولی بعداً دیدم واقعا با اسکایپ انگار وسط نوعی مکالمهی کاری یا شاید هم یک جلسهی کاریست. فکر کردم بقیه هم با همین شک و تردید به من نگاه میکنند وقتی از بازرسی و بارج و کشتی و لولههای دریایی و فریلنسری حرف میزنم. تازگیها یکی-دوتا عکس مرتبط در گوشیام دارم که به مخاطبم نشان میدهم تا باور کند که دروغ نمیگویم. عکسی از بارجی که جرثقیلی رفیع دارد.
از دیوید اجازه گرفتم از ماشین لباسشوییاش استفاده کنم. توی دستشویی بود. کنار توالت. زیمنس، سفید. رویش هم سبد رخت چرک. گفت ایرادی ندارد و هر وقت خواستم بهم راهنمایی میکند که دستگاه چطور کار میکند. توی دستشوییاش هم مثل بقیهی جاهای خانه یکی-دو تا گلدان داشت که خیلی هم سرحال بودند. دیوید سبزانگشتی بود و این را به خودش هم گفته بودم و خودش هم میدانست. البته چیز چندان عجیبی نبود، انگار همهی اهالی محل ذوق و شَم پرورش گیاه داشتند: حین پیادهرویهای طولانیام میدیدم که پشت بیشتر پنجرهها گلدان چیدهاند. آن هم گیاهان خاص و غریب، نه از این پاپیتالهای هرجایی که پرورششان نیازی به هیچ مهارتی ندارد. برگانجیریهای غول پیکر، برگقاشقیهای مینیاتوری، ساقهچوبیهای ظریف. انگار انواع برگپهن مهارت بیشتری هم برای پرورش میخواهند و گیاهان دیوید هم بیشترشان از همینها بودند.
سر توالت که بودم این مشاهداتم را جمعبندی میکردم و کنار کلهام هم -متاسفانه- سبد رختچرکهای دیوید بود، محتوی چندین تیشرت و شلوار و شورت کثیف. سبد را گذاشته بود روی ماشین لباسشویی. دستشویی هم دستشویی کوچکی بود و اینکه ماشین لباسشویی زیمنس هم آنجا بود فضا را تنگتر کرده بود. من مرد گندهای نیستم و دیوید هم همینطور، قدش از من کوتاهتر بود و البته بازوهایش کلفت بودند و حالا که باب توصیف باز شده بگویم تهریش زبر و پر و سیاهی داشت که از زوایایی شبیه تهریش وزیر جوان بود، بماند، اما در مجموع جثهی کوچکی داشت و لذا ما دوتا بهرحال در آن فضای کوچک کاسهتوالت میتوانستیم خودمان را جا بدهیم. اما ترابی چه؟ اگر مرد گندهای میخواست از آن توالت استفاده کند قطعا به مشکل برمیخورد و گفتم که، حتی خود من هم چندان فضا نداشتم و کافی بود کلهام را بچرخانم و صورتم توی سبد رختچرکها بود. در سفر هم گوارش آدم خشک و سفت کار میکند و لذا بیشتر از معمولم توی دستشویی بودم. حالم به هم می خورد از اینکه هربار میروم هم بایستی منظرهی لباس زیرهای چرک دیوید را ببینم. اما کاری هم غیر از تماشای گلدان برگپهن و سبد رختچرک نداشتم و اینجوری بود که یکی از اقلام رخت چرک دیوید توجهم را جلب کرد. یک شورت سفید. شورتی عادی با برش معمول نبود. از این شورتهایی بود که آدم در فیلمها یا وبسایتها میبیند. شورتی که کنارههایش پارچه نداشت. شاید بشود گفت شورت بندی. کنارهایش کشِ خالی بود و یک تکه پارچهی کشبافِ مثلثی شکل، محفظهی بیضهها و آلت را تشکیل میداد. طرهای هم مو بهش چسبیده بود و البته هم طره غلط است و هم مو: یک پشم وز خورده بود. سیاه و ضخیم.
همان روز اول چرخی در محل زدم و البته بیشتر به هوای خرید میوه. از مغازهی ترکها میوههای رسیدهی خوبی گرفتم و کمی هم آجیل. نگران بودم دیوید از میوههایم بدزدد. کمی حرص خوردم از این بابت و بعد به این نتیجه رسیدم که بهترین و قشنگترین راه این است که پیشدستی کنم و بهش تعارف کنم. بجای اینکه بروم در نقش مالباختهی بدبین بروم در نقش ایرانی بزرگمنشی که بذل و بخشش میکند. گمانم دیوید هم استقبال کرد. حداقل مطمئنم یک موز برداشت. عجیب هم نیست چون بیشتر کسانی که ورزش میکنند اهل موزند. دیوید هم که حرفهای ورزش میکرد. حداقل حرفهایتر از من. از کجا میگویم؟ چون توی آشپزخانه دیدم هم پودر داشت و هم آن ظرف مخصوص مخلوط کردن پودر را داشت، همانی که تویش یک فنر دارد تا جلوی کلوخ شدن پودرها را بگیرد. من اما نامرتب ورزش میکنم و البته علاقهام به موز بابت چیز دیگریست. بابت پتاسیم. چون من تشنهی مواد معدنیام و هربار که گوگل میکنم میفهمم اقلاً نیمی از امراضم بابت کمبود مواد معدنیاند، پتاسیم، منیزیوم، روی.
چون دیدم خودش دود میکند از دیوید در مورد ساقی هم پرسیدم و گفت شمارهای بهم میدهد و طرف میآید دم ایستگاه مترو، همان ایستگاهی که ۱۰ دقیقه فاصله داشت تا خانهاش. رویم نشد بگویم سیمکارت آلمانی نگرفتهام و با همین همراه اولِ قراضه که آذری جهرمی و یارانش تمام امکاناتش را قفل کردهاند سر میکنم. حتی خارج از مرزهای کشور و در رومینگ هم فیلترینگشان فعال است. وزیر جوان. آخ. حتی میخواستم در مورد وزیر جوان هم با دیوید حرف بزنم که منصرف شدم چون توجه نمیکرد، به نمایشگرش خیره شده بود که همانجا مقابل مبل ال بود، و با آهنگش ملایم کله میزد.
وانمود میکرد که مشغول «کار» است و چه کسی بهتر از من، منی که خودم خبرهی تمارضم، برای فهم اینکه کی واقعا مشغول کار است و کی مشغول چال کردن. در مورد لباسشویی هم باید ازش میپرسیدم. بعد دوباره یاد آن شرت مزبور افتادم و چیز دیگری که آخرین بار در توالت دیدم هم یادم افتاد: اینکه روی تکه پارچهی مثلثیشکل آن شورت، انگار با ماژیک چند اسم و امضا هم بود و خدا میداند که ذهنم کجاها نرفته بود. شاید برای جبران شکست عشقیاش با ترابی، پایش به گیکلابهای آنچنانی برلین باز شده بود و شبی «بیادماندنی» را با چند اسم و امضا روی شورت کذایی در تاریخ ثبت کرده بود. حتی شاید میخواست شورت را پست کند برای ترابی؟ بعنوان پیغامی موید اینکه «ببین بدون تو چقدر خوش میگذرد…»
واقعیتش این بود که اصلاً نمیخواستم با ساقی دیوید دم ایستگاه مترو قرار بگذارم. چون آلمانی بلد نبودم. کاش اینقدر کودن نبود و این را میفهمید، اما نفهمید، لذا قضیه را جور دیگری برایش عنوان کردم. هر چیزی را به روشهای مختلفی میشود گفت و هرکسی بنا به گیراییاش فقط یکی از آن روشها را درک میکند. به دیوید گفتم اگر ایرادی ندارد یکی -دو گل از مال خودش را به من بفروشد و اینجا بود که با انگشتم به کیسهی کوچکی که روی مبل ال افتاده بود اشاره کردم. تاکید کردم پولش را هم میدهم. البته واقعیتش فکر نمیکردم که بخواهد بابت آن مختصر گیاه ازم پولی بگیرد، مخصوصاً که متوجه شده بودم علاوه بر موز، میوههای دیگرم هم کم شدهاند. اما معلوم است کسی که توی هال میخوابد و اتاق خوابش را به مسافر اجاره میدهد لنگ پول است. زیپکیپ کیسهی کوچکش را باز کرد و محاسباتی کرد و خلاصه آخرش این شد که بابت آن گلِ کج و کولهای که تازه سرگلهایش را هم از قبل کنده بود ازم ۵ یورو خواست و من هم بلافاصله رفتم توی اتاقم، یعنی توی اتاق سابق خودش و ترابی و یک اسکناس ۱۰ یورویی برایش آوردم. گفت خرد ندارد و دستپاچه شده بود که دستم را گذاشتم روی بازویش -سفت بود- و گفتم فرار که نمیکنم، هستم تا چند روز دیگر و دیر نمیشود و از این حرفها. کیسه و مابقی گیاههایش را هم انداخت روی مبل.
توی اتاق کمی سبالد خواندم، آسترلیتز، که روز قبلش حین پرسهزنی در یک کتابفروشی بهش بر خورده بودم. میخواستم آماده بشوم و بروم کمی در شهر بچرخم اما متوجه شدم دیگر تقریباً هیچ لباس تمیزی ندارم. حتی شورتی که پایم بود را پشت و رو پوشیده بودم. منظورم این است که همهی کلکهای ممکن را زده بودم. حتی به این هم فکر کردم که کلاً بی خیال ماشین لباسشویی شوم و برای این چند روز باقیمانده بروم و چندتایی لباس زیر بخرم. اما خود لباسهایم هم بوی عرق میدادند، حتی یکیشان را که بو کردم آنقدر بویش زننده بود که پرتش کردم آنطرف اتاق، با خشم، افتاد زیر رف بین دو پنجرهی قدی. رفتم پای رف، که لباس بوگندو را بردارم و بچپانم توی کیسهی در حال انفجار رختچرکهایم و اینجا بود که چشمم به ردیف کتابها افتاد. یکیشان در مورد پرورش گیاهان خانگی بود. ورقی زدم و سطوری خواندم اما قضیه پیچیدهتر از آنی بود که منِ سادهلوح سعی میکردم با صفت ساختگی «سبزانگشتی بودن» بیانش کنم. پرورش گیاهان علاوه بر ذوق، پشتکار و دانش و ممارست میخواست. چیزهایی که من نداشتم. الا در مهندسی لولههای دریایی. برای بار چندم در زندگی آرزو کردم کاش کمتر از مهندسی لولههای دریایی میدانستم و عوضش کمی بیشتر از چیزهای دیگر میدانستم، مثلاً پرورش گیاهان یا حتی پرورش اندام و اینجاهایش با انگشت، برگ پهن یکی از گیاهان دیوید -یا شاید هم ترابی، کسی چه می داند؟- را نوازش کردم.
دوباره رفتم توی هال. با کتاب پرورش گیاهان خانگی. دیوید گفت او هم قواعد کتاب را دنبال نمیکند. اما اصول خودش را داشت. مثلاً اینکه گفت آنی که توی اتاق من است، دخترِ اینی است که توی هال است – با انگشت نشانش داد و بعد سوابق خانوادگی مابقی گیاهانش را هم گفت. گلدانی را نشان داد که چهار برگ داشت. یکی زرد و در حال پژمردن. مابقی سبز و سالم. یک برگ هم جوانه زده بود. گفت عدد طلایی این درخت چهار برگ است. همیشه چهار برگ دارد. هر وقت یکی از برگهایش پیر و پیزوری میشود عوضش یکی دیگر از بغل گلدان جوانه میزند. گفت سالهاست این گلدان چهار برگ داشته. از حرفهایش اینطور فهمیدم که هر گلدان خودش یک «میکرو اکوسیستم» است. البته برداشت خودم بود. مغز دیوید هنوز به حدی نرسیده بود که بتواند برای پدیدهها کلمه پیدا کند. اما ذوق داشت. سبزانگشتی بود. و حتی حدس زدم شاید دارد معماگونه اشاره میکند که آن برگی که در حال زوال است عملاً ترابیست. که رفته. و برگ دیگری جایش جوانه میزند. البته شاید هم نه، شاید اینها برداشت مناند و راستش اگر بخواهیم «میکرو اکوسیستم» آن گلدانِ زیبای چهاربرگی را با زندگی عشقی دیوید یکی بگیریم، بجای یک برگ بایستی «چندین برگ» جوانه میزدند و اینجا بود که فهمیدم تصویر شورت بندی دیوید و امضاهایش تا مدتها با من خواهد بود.
ازش خواستم راهنماییام کند که ماشین لباسشویی را راه بیندازم. سیگارش را خاموش کرد. دود را فوت کرد و راه افتاد سمت توالت، من هم به دنبالش. سبد رخت چرکهایش را خالی کرد توی لباسشویی و بعد ازم پرسید رخت چرکهایم کجاست؟ بیاورمشان. اولش متوجه منظورش نشدم. رفته رفته فهمیدم و فضای تنگ دستشویی هم باعث میشد که نتوانم سریع پاسخ درستی بدهم، جوری که بهش بر نخورد. چه میدانم مثلاً چیزی دربارهی نجس و پاکی و وسواسی بودن ایرانیها و آب و آبکشی بیمارگونهمان بگویم. نمیشد. دیر شده بود. اسپانیاییِ ورزیده منتظرِ من ایستاده بود و حتی مایع لباسشویی با عطر اسطخودوس را هم پیمانه کرده بود. رفتم و با کیسه نایلونِ کپلِ لباس چرکهایم برگشتم. بررسی کرد که مشکی قاطیشان نباشد تا رنگ ندهد. داشتم. اما قبول کرد. با اغماض. هنگامی که کیسه را توی لباسشویی خالی میکردم چشمهایم را بستم، یعنی به هم فشار دادم، حداقل فایدهاش این بود که لحظهی تماس البسهام با شورت بندی، با امضاها، با آن تکپشم ضخیم و فرخورده را نمیدیدم. لباسشویی را روشن کرد و برگشتم توی اتاقم.
دیگر رغبت چندانی به گردش در شهر نداشتم. فکر کردم شاید بد نباشد که کلاً بیخیال آن چند تکه لباسم بشوم و بروم چیزهای جدید بخرم. فکر کنم که چمدانم مثلا در هواپیما گم شده. یا ضایعهی مشابهی. صدای زمزمهی ماشین لباسشویی میآمد. بعد سعی کردم با مطالعه ذهنم را منحرف کنم. ترفندی که تا بحال جواب نداده. اینقدر هم ادامه دادم تا با صدای بوقِ اتمام کار لباسشویی به خودم آمدم. متوجه شدم بعد از ظهر شده و یکی از اندک روزهای سفرم را دارم دستی دستی از دست میدهم. پاشدم و لباس پوشیدم و علیرغم اینکه تابستان بود حواسم بود کاپشن بهارهای هم همراهم ببرم چون هوای غرب و مخصوصاً اروپای شمالی موذیست.
به بهانهی خداحافظی به دیوید گفتم کار لباسشویی تمام شده. سرش را چرخاند، عینک هم زده بود که یعنی خیلی مشغول کار آیتیست و با تعجب پرسید پهنشان نکردی؟ ادامه داد رختآویز کنار اتاق است و البته نیازی به تذکرش نبود چون خودم دیده بودمش. چارهای نداشتم. برگشتم. سبد را گذاشتم پای دهانهی لباسشویی زیمنس، دستم را در آن تودهی گرم و مرطوب فرو کردم و رختهای «تمیز» را ریختم توی سبد و البته پهن کردنشان مصیبت دیگری بود، چون لای همدیگر فرو رفته بودند، رختهای من و دیوید و حتی شاید ترابی و حتی شاید دیگرانی که اسمشان را با ماژیک روی بیضهبند شورت مذکور نوشته بودند. رختآویز را مقابل رف برپا کردم، بین دو پنجره، جوری که از هر دو پنجره کمی آفتاب دریافت کند و کمکی باشد برای ضدعفونی. حین پهن کردن شورت سفید متوجه شدم که امضاها کمرنگ هم نشدهاند که نشان از آمپرمآبل بودن ماژیکی داشت که آن هوسرانان ازش استفاده کرده بودند و البته تعجبی هم نداشت، اینجا برلین بود، پایتخت آلمان، آلمان هم پایتخت صنعت دنیا، زادگاه استدلر و فابرکاستل و چه و چه. موقع خروج به دیوید گفتم که پهنشان کردم و انگار سهلانگاری اولیهام را بخشیده باشد سری تکان داد به علامت خداحافظی.
من هم راهم را کشیدم و رفتم سمت موزهای که از قبل نشانش کرده بودم و نقاشیهایی از رنسانس داشت، مجموعهای بینظیر از کارهای مانتنیا و بلینی. حالم هم خوب شده بود. یعنی هوای تازه که به صورتم خورد و بوی اسطخودوس شیمیایی را که با خود برد حالم خوب شد و راستش با خودم هم حرف زدم، خودم را آرام کردم و حتی وقتی از سایه میآمدم زیر آفتاب و میتوانستم کاپشن بهارهام را در بیاورم خوشحالتر هم میشدم. تماشای نقاشیهای آن اساتید ایتالیایی هم سر ذوقم آورده بود. در کنار اینها گنجینهی دائمی خودِ موزه هم بود که چیزی بود غنی. هنوز خاطرم مانده که اتفاقی به آن پرترهی آلبرشت دورر برخوردم، همان مرد میانسال با رگهای متورم صورت، بینیای کمی بهتر از مازندرانیها و چهرهای که مطلقاً «هیچ چیزی» بروز نمیدهد اما بدیهیست که چیزهای زیادی در سرش میگذرد. پرترهی یاکوب مافل. از محبوبهایم. زمانی آرزویم این بود که کاش من هم بتوانم همینقدر تودار و مرموز و موقر باشم، اما نبودم، اگر بودم که لابد میتوانستم یک نه محکم به دیوید بگویم و لباسهایم را جدا بشویم. خلاصه اینکه بابت همین تعلقات خاطر بود که آن نقاشی مدتها کاغذ دیواری لپتاپم بود. با این توصیفات وقتی بیاطلاع و بیبرنامه دیدم روبروی تابلوام زیر لب گفتم «کار دنیا رو ببین…»
جزو معدود بارهایی بود که تنها میرفتم موزه و میتوانستم هر کاری که صلاح است انجام بدهم: لفت دادن بیحد و حصر جلوی تابلویی و ندیدن آنهایی که «جذبم» نمیکردند. کسی هم نبود که بخواهم بهش جواب پس بدهم و با خودم فکر کردم دیوید راست میگوید که جدا شدن از ترابی و آزادیهای متعاقب هر جداییای چه لذتبخشند. یکی-دو ساعتی در موزه پرسه زدم و آمدم بیرون که تجدید قوایی بکنم و قصد هم نداشتم با بلیطم موزههای دیگری ببینم. چون دیگر میدانم که ظرفم چقدر گنجایش دارد و بیشتر از گنجایشش درش بریزم سرریز میکند. توی کافه که شل نشسته بودم به همین چیزها فکر میکردم، به آن صورت سنگی، اصلاً هم انتظار پیغامی از دیوید را نداشتم، اما وقتی آمد بخاطر کنجکاوی نسبتاً زود بازش کردم: با لحنی کمی چپاندرقیچی پرسیده بود که کیسهی علفش گم شده، من ندیدهام؟ کمی به هم ریختم و بهمریختگیام از این حالتهای پیشرونده داشت یعنی مردد بودم که چطور جوابش را بدهم. چون جوابی که «دوست» داشتم بهش بدهم چیزی بود شدید و غلیظ و از آنور به خودم میآمدم و میگفتم درست نیست که این سفر کوتاهم را با اعصاب خراب و فکر و خیال آلوده کنم. لذا فقط جواب دادم نه. گمانم کارم هم درست بود چون نیم ساعت بعد دوباره پیغام داد که پیدایش کرده و ضمنی هم معذرتخواهی کرد و البته من هم پیغامش را «ندیدم» تا یکی-دو ساعت بعد.
شب هم که رفتم خانه دیدم که انگار شیاطین از بدنش خارج شدهاند و با خنده کیسهاش را تکان تکان داد و دستش را فرو کرد لای چاک نشیمن مبل و توضیح داد که سُر خورده بوده اینجا. من هم بدقلقی نکردم، اینجوری برای جفتمان بهتر بود، بیشتر از همه برای خودم. بعد هم چند سکهی چرک ریخت کف دستم که علیالقاعده میشد همان پنج یورویی که بهم بدهکار بود و من هم مطابق رسوم همینطور که سکهها را میریختم ته جیب شلوارم تعارف کردم که حالا عجلهای نبود و از این حرفها. توی اتاق که رفتم دیدم لباسهای روی رختآویز هنوز خشک نشده بودند. نیمهتر. برگشتم از آشپزخانه چیزی بردارم چون ضعف کرده بودم، چون زیاد راه رفته بودم اما چیز زیادی از میوههایم باقی نمانده بود و البته عجیب هم نبود، مردِ اسپانیایی که در حال گذران شکست عشقیاش است اشتهایش هم زیاد است، این را همهمان خوب میدانیم. با یک قوطی کوکا برگشتم توی اتاقم و رفتم سراغ آجیلها. پرصدا شروع کردم به جویدن و با قلپی فرو دادمشان پایین چون کمی هم ضعف کرده بودم و کوکا کمکم کرد. با خودم فکر کردم کاش وقتی رختها خشک شدند اقلاً خودش بیاید و جمعشان کند و البته بیشتر از این مجال فکر کردن نبود، شب بود و بدنم به استراحت نیاز داشت و همینطور که پلکهایم سنگین میشد به این فکر کردم که بددل نباشم، به صنعت آلمان فکر کردم، به اینکه مایع لباسشویی آلمانی دودمان هرچی باکتری و قارچ و ریزارگانیسمهای میکروسکوپیست را میسوزاند و بعد به فردا فکر کردم و چه خوب است که فردا لباس تمیز دارم، پیراهن چهارخانهی سدریام، پیژامهام، تیشرت کهنهی نرمم، و از لای همان پلکهای نیمبسته برگپهن را دیدم که قاعدتاً سبز بود اما من تیره میدیدمش و تیرگیاش هم در حال گسترش بود جوری که از لحظات بعدش چیز چندانی یادم نیست.
لایههای خاطره شفافاند، با طرحها و تصاویری مبهم از مکانها، آدمها وحسها. مثل طرح یک لبخند، لکه یا سایهی دیواری. تعداد لایهها رابطهی مستقیم دارد با سن و سالمان. لایههای شفاف روی هم انباشته میشوند، اما نه خیلی دقیق. هر لایه با طرحش طرحهای زیرین خود را مبهمتر میکند. این ابهام و گنگیِ دیرسالیست.